در روزگاران قدیم در حاشیه یکی از شهرهای نواحی مرکزی، صیادی که به کار شکار پرنده اختصاص داشت، هرشب دام پهن میکرد و هرروز صبح به دام هایش سرکشی میکرد و پرندههایی را که در دام افتاده بودند میگرفت و برای فروش به بازار میبرد. یک روز صبح که صیاد به رسم هرروز برای سرکشی به دام هایش رفته بود، پرنده زشت کوچکی را مشاهده کرد که در دام افتاده بود.
همین که پرنده را گرفت تا در کیسه بیندازد، پرنده گفت:ای صیاد، من نه گوشتی به تن دارم که کسی با خوردن من سیر شود، نه حسن و جمالی دارم که کسی کیف کند و نه بلدم آواز بخوانم، لذا بیا و مرا ول کن تا بروم. صیاد گفت: اگر تو را ول کنم چی به من میرسد؟ پرنده گفت: اگر مرا ول کنی به تو سه پند ارزشمند میدهم که کف و خون قاتی کنی. صیاد قبول کرد و پرنده را از دام رها نمود.
پرنده گفت: پند اول اینکه سخن محال را باور نکن. وی سپس بال زد و روی شاخه درخت نشست و از آنجا گفت: پند دوم اینکه غم گذشته را نخور. وی سپس افزود: در اینجا این خبر را به تو میدهم که در شکم من یک دانه الماس گران بها به وزن صد گرم هست، که متاسفانه آن را از کف دادی.
صیاد گفت: بسیار خوب. اما اولا که غم گذشته را نمیخورم. ثانیا که حرف محال را باور نمیکنم. تو خودت کلا صد گرم نیستی، چگونه ممکن است صد گرم الماس در داخل شکمت باشد؟
پرنده گفت: آفرین، پندهای اول و دوم را خوب به کار بستی؛ و اینک پند سوم: اگر پرندهای شکار کردی که نه تنها قدرت تکلم بلکه قدرت تعقل داشت و حرفهای به این خوبی هم میزد، وی را زرتی آزاد نکن، بلکه او را نگه دار و با او حرف بزن و از آن ویدئو تهیه کن و در شبکههای اجتماعی منتشر کن و پول دربیاور.
صیاد گفت: باشد، پند خوبی دادی، و بلافاصله بند دامی را که برای روز مبادا روی شاخه درخت تعبیه کرده بود کشید و پرنده را به دام انداخت و او را نگه داشت و با او حرف زد و در پیج «من و پرنده سخن گویم» منتشر کرد و تا پایان عمر لابه لای پستهای پرنده سخن گو، پست و استوری تبلیغاتی گذاشت و پول درآورد.